سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندکی صبر سحر نزدیک است...

??????????????

پسرکی دو سیب در دست داشت

 مادرش گفت:

یکی از سیب هاتو به من میدی؟

 پسرک یک گاز بر این سیب زد

 و گازی به آن سیب !

لبخند روی لبان مادر خشکید!

سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده

 اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت:

بیا مامان!

این یکی ، شیرین تره!!!!

مادر ، خشکش زد

 چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود..!

هر قدر هم که با تجربه باشید

 قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید

 و بگذارید طرف ، فرصتی برای توضیح داشته باشد .


 

باغبانی چنان عاشقانه درختان، گیاهان و بوته های کوچک بوستانش را دوست می داشت که حتی شاخ و برگ های خشکیده و پوسیده را دور نمی ریخت و همه را در باغ جمع آوری می کرد. 

کم کم تمام فضای باغ کوچکش پر شد از شاخ و برگهای پوسیده و بوستان زیبا در ظاهر، به انباری از زباله بدل شد.

به راستی بسیاری از ما همچون آن باغبان نیستیم؟! 

پی در پی کوهی از نگرانی، ناراحتی، شکست، سرخوردگی، ترس و نا امیدی هایی را تلنبار می کنیم، که بهتر است دور ریخته و فراموش شوند تا باغ زیبای زندگی مان به زمینی بایر بدل نشود!

 Narvansoft.ir