راوی :کرامات شهدا
منبع :کتاب کرامات شهدا
امام علی، پدری زحمتکش برای خانواده ی هشت نفری اش بود.
او در روستای باولد از حومه ی سنقر کرمانشاه زندگی می کرد و از طریق کشاورزی بر روی زمین در روستا امرار معاش می نمود.
فرزند 20 ساله اش محمد از هشت سالگی به بیماری صرع (غش) مبتلا بود. همه ی سختی های ناشی از کار را به جان می خرید، اما وقتی به چهره ی پاره ی تنش که مانند شمعی آب می شد نگاه می کرد، گویی که همه ی وجودش در معرض سوختن و ذوب شدن بود.
بیچاره محمد که از رنج این بیماری هم چون درختی خشک و پژمرده در باغچه ی حیات زندگی، نفس های کند خود را از نای درون به عالم برون به سختی برمی آورد. چشمان بی فروغش بر آینده ای مبهم و تاریک، دوخته بود. سر دردهای پی در پی محمد را به ستوه آورده بود.
با همه ی این ها، مشکلات نتوانست محمد را از مدرسه و تحصیل باز دارد.
دکترهای زیادی محمد را معاینه کرده بودند.
انجام آزمایشات و نوارهای مغزی و...
همه گواهی می داد بر وجود بیماری شدید صرح که سال ها در اعماق وجود او رخنه کرده و با دارو و درمان سر ناسازگاری داشت.
محمد از دوران کودکی اش لذتی نبرد، همه چیز برای او بیگانه بود حتی یک لبخند. پزشکان شهر او را می شناختند و از مداوای او عاجز. دارو و درمان... همه و همه برای محمد بی نتیجه بود. او تصمیم خود را گرفته بود، از همه ی طبیبان قطع امید کرده و قصد رفتن به مشهد و زیارت حضرت رضا (ع) را با خانواده اش در میان گذارد.
او بهبودی خود را پیش امامش جست وجو می کرد. امام دردمندان و حاجتمندان، امام غریبان و بی کسان، امام رئوفی که هیچ کس را ناامید از در خانه اش رد نمی کرد.
شب سیزدهم آبان ماه 1374 بود که محمد زائر کوی امام رضا (ع) گردید، آبشار صفا بر نهر سینه اش سرازیر شد.
حال و هوای حرم او را گرفت، خود را به پشت پنجره ی فولاد رساند، قطرات اشک از چشمانش جاری شد. ساعت بعد از نیمه شب بود. خواب هم چون شبحی بر چشمان محمد وارد شد و او را مسحور خود نمود و پلک های او را بر هم می دوخت. در عالم خواب دید آقایی با لباس روحانی و عبایی سبز بر دوش به دیدنش می آید و بر بالینش می نشیند و می گوید: تو سرطان مغز داری، ساعت 3 بعدازظهر چهارشنبه به کنار ضریح بیا و شفایت را از من بگیر. از خواب بیدار شد. ضربان قلبش شدت یافت، در تفکر رویای صادقانه اش غرق گردید، سرش را به زیر انداخت و راهی مسافرخانه شد.
روز موعود فرا رسید، به داخل حرم مشرف شد، نزدیک ضریح مطهر رفت و گوشه ای نشست و عرض حاجت نمود، دل شکسته و محزون، اشک در چشمانش حلقه زد، دوباره همان آقا را دید این بار آقا به او فرمود: بلند شو، بلند شو، بلند شو.
محمد گفت: «نمی توانم، آقا دست مبارکشان را روی سرش می کشند و با دست خود او را بلند می کنند و می فرمایند برو و دو رکعت نماز زیارت شکر بخوان.
محمد چشم گشود، بدنش به لرزش افتاد، احساس عجیبی پیدا کرد، گویی از ظلمت به نور رسیده بود. اویی که زاییده ی رنج و محنت بود، اویی که در صفحات عمرش جز خاطره ی بیماری و درد چیز دیگری نداشت، اکنون نیرویی تازه در خود می دید، زیان به حمد الهی باز می کند و بر این کلام وحی ایمان آورد که: ان مع العسر یسرا.
و عنایت امام را سپاس گفت، امامی که معدن جود و کرم است، و او در جوار نور، با دلی سرشار از عشق و ایمان به نماز ایستاد.
.: Weblog Themes By Pichak :.