سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندکی صبر سحر نزدیک است...

حاج قاسم: در خواب از شهید زین الدین راز سیدمهدی شدن را پرسیدم و گفت: اینجا مقام سیادت گرفتم

 

??? هیجان‌زده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ سردشت؟» 

 

? حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم کوتاهی کرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینکه هنوز باور نکردی شهدا زنده‌ن.» 

 

? عجله داشت. می‌خواست برود. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا که می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم.» 

 

? رویم را زمین نزد و گفت: « قاسم، من خیلی کار دارم، باید برم. هرچی که می‌گم زود بنویس.»

 

? هول‌هولکی گشتم یک برگه‌‌ کوچک پیدا کردم. فوری خودکارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم» 

 

? بنویس: «سلام، ‌من در جمع شما هستم» همین چند کلمه را بیشتر نگفت. 

 

? موقع خداحافظی به او گفتم:‌ «بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا کن.» برگه را گرفت و امضا کرد. زیرش نوشت: «سیدمهدی زین‌الدین» 

 

? نگاهی بهت‌زده به آن‌ کردم و با تعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو که سید نبودی»

 

? سید مهدی گفت: « اینجا بهم مقام سیادت دادن.»

 

? از خواب پریدم. موج صدای مهدی هنوز توی گوشم بود «سلام من در جمع شما هستم»

 

#زین_الدین

#حاج_قاسم

 

?? @salambarebraHem