سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندکی صبر سحر نزدیک است...

اول صبح بود که با سید رفیع برای رفتن به سر کار از منزل بیرون آمدیم و سوار ماشین شدیم.

 

 هنوز مسیر کوتاهی نرفته بودیم که سرعت ماشین را کم کرد و گفت: آقا جان، من می‌دانم تو بزرگِ من هستی و عمرت را برای من صرف کردی و موهایت سفید شده و چه زحمت‌هایی که کشیده‌ای. 

 

احترام شما بر من واجب است، ولی لطفا از ماشین پیاده شوید تا ماشین برایتان کرایه کنم؛ چون بعد از این مسیرمان یکی نیست و این ماشین بیت‌المال است و من حق ندارم یک قدم مسیرم را کج کنم.

 

 من با این جسارت گفتار و امانتداری پسرم و برخورد زیبایش دست‌هایم را به سوی آسمان بلند کردم و خدا را شکر نمودم. 

 

در حالی که آب از دیدگانم جاری بود و او را تحسین می‌کردم، رویش را بوسیدم و به خدا سپردمش.

 

شهید#سید_رفیع_رفیعی

 

 

@shahedan_aref


 

?? ازش‌ پرسیدم: چیکار میکنی که‌ این‌ متن‌ ها‌ رو‌ مینویسی؟! گفت: خودمم‌ نمیدونم. اما اگه‌ میخوا?‌ که‌ اینجوری شی وضو بگیر دو رکعت‌ نماز‌ بخون آب‌ وضو ‌خشک‌ نشده‌ و‌ هنوز سرت‌ رو‌ برنگردوندی همونجا‌ با همین‌ نیت‌ شروع‌ کن‌ بنویس، بهت‌ میدهند.

 

پ‌ن: رفقاشون‌ میگن‌ میز کار‌ آقاسید

همیشه‌ رو به‌ قبله‌ بوده..

 

?? شهید #سیدمرتضی‌_آوینی????

 

 

??@shahedan_aref