مرد? با لباس و کفشهایگرانق?مت به د?وار? خ?ره شده بود و م?گر?ست.
نزد?کش شدم و به نقطه ا? که خ?ره شده بود با دقت نگاه کردم، نوشته شده بود :"ا?ن هم م?گذرد"علت را پرس?دمگفت: ا?ن دست خط من است. چندسال پ?ش در ا?ن نقطه ه?زم م?فروختم..........حال صاحب چند?ن کارخانه ام .
پرس?دم: پس چرا دوباره به ا?نجابرگشت?؟
گفت: آمدم تا باز بنو?سم :"ا?ن هم م?گذرد"
گر به دولت برسی، مست نگردی مردی،
گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی،
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند،
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی...
لاک پشت پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته میخزید، دشوار و کُند و دورها همیشه دور بود. سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش میکشید.
پرندهای در آسمان پر زد، سبک و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عادلانه نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمیکردی. من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد؛ چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی.. و هر بار که میروی، رسیدهای.. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت.. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور. سنگپشت به راه افتاد و گفت: “رفتن”، حتی اگر اندکی.. و پارهای از خدا را با عشق بر دوش کشید.
عاشقانه ها
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...
یکی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند ،عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار، در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست، به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک ،برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار ،کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس ،او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر ،او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین، به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی، گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
کاشکی همه ما یاد بگیریم موقع مشکلات به جای نصیحت و سرزنش و شخصیت سازی... مشکل را حل کنیم...
کفـشِ کودکی را دربا برد . کودک روی ساحل نوشت : دریای دزد..
آنطرف تر ،مردی که صید خوبی داشت ،روی ماسه ها
نوشت : دریای سخاوتمند..
جوانی غرق شد ،مادرش نوشت : دریای قاتل..
پیرمردی مرواریدی صید کرد، نوشت : دریای بخشنده..
موجی ،نوشته ها را شست.
دریا آرام گفت : "به قضاوت دیگران اعتنا نکن، اگر میخواهی دریا باشی ...
یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد. گدایی از آنجا میگذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه میکنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان میدهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی میمیرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش میدهد.
گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نانها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم. گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل
منبع:داستانهای مثنوی معنوی
بیتوته
.: Weblog Themes By Pichak :.