آخرین روزهای تابستان 72 بود. گرما در «فکه» امان همه را بریده بود و سکوتی پر رمز و راز بر سراسر دشت حکم فرما بود. مدتی بود که شهید پیدا نکرده بودیم، انگار شهدا با همه ی ما قهر کرده بودند:
«آقا سید» گفت: «اگر امروز شهیدی پیدا نشد، برویم در یک محور دیگر کار کنیم…». گفتم: «اگر شهدا بخواهند ما را صدا می زنند…خب می توانیم برویم روی تپه های 143 کار کنیم، توکل به خدا…!». بالاخره، دستگاه بیل مکانیکی را به محل مورد نظر انتقال دادیم.
بچه ها در هر نقطه که به نظر مشکوک می رسید با ذکر صلوات شروع به بیل زدن می کردند… در حین کار به جایی رسیدیم که به نظر می رسید قبلاً یک سنگر اجتماعی عراقی بوده. در حاشیه ی این سنگر، تعدادی کلاه و وسایل انفرادی به چشم می خورد. احتمال می رفت در همین محل، تعدادی شهید، مدفون باشند. بیل اول و دوم به زمین زده شده بود که بیل سوم به یک جسم سفت و سنگین برخورد کرد. دقت کردیم، دیدیم روی زمین بتون ریخته شده. کنجکاوانه و با کمک بچه ها، بتون ها را از زمین کنده و بلند کردیم. صحنه ی بسیار دردناکی بود!
پیکرهای مطهر شهدا در حالی که دست و پاهایشان با سیم تلفن به هم بسته شده بود، به روی هم انباشته شده بود.
ما تا وقت غروب توانستیم پیکر 50 شهید را از آن محل بیرون بیاوریم. همه ی آن شهدا با ملاحظه به شماره ی پلاکشان، شناسایی شدند. جز یک شهید که شاید هنوز هم بی هیچ نام و نشانی باقی مانده است.
راوی : برادر جانباز _ مرتضی شادکام
.: Weblog Themes By Pichak :.